دریا ی چشمان او
۶ ماه از همه ی این اتفاقات میگذره ولی آرامش نیست
*از زبان چویا*
یکم نگران دازایم این یه هفته خیلی عجیب رفتار می کنه.
الانم که از نیمه شب گذشته ولی هنوز خونه نیومده
تق تق (صدای در)
اروم درو باز کردم و با قیافه و بدن خونی دازای مواجه شدم
دازای:س-سلام چیبی
چویا:دا-دازای چرا تو....
که یهو دازای افتاد توی بغلم
*از زبان نویسنده*
پسر مو نارنجی چندین بار راهرو ی بیمارستان رو با قدم هاش متر کرده بود
نگرانی امانش را بریده بود
دکترای اتاق عمل بیرون اومد و به چویا اطمینان داد که حال دازای خوبه
*از زبان چویا*
به اتاقش رفتم بیدار بود و داشت از پنجره به تاریکی شب نگاه می کرد
اروم سمتش رفتم و بغلش کردم
کم کم شروع به گریه کردن کردم اونم بغلم کرد
چویا:چ-چرا اینجوری شدی...چ-چی شدی
دازای:هیش اروم باش چویا چیزی نشده
دازای سرش و به سینم تکیه دادو منم سرش رو نوازش کردم
که یه لحظه اون بوی لعنتی رو حس کردم
مطمئنم بوی خودش بود
چویا:دازای تو اونی که بهت شلیک کرد و دیدی
*از زبان دازای*
چویا:دازای تو اونی که بهت شلیک کرد و دیدی
نباید به چویا بگم ولی اون مرد و دیدم چشمای بنفش براق فراموشم نمیشه
دازای: نه ندیدم
*از زبان چویا*
یکم نگران دازایم این یه هفته خیلی عجیب رفتار می کنه.
الانم که از نیمه شب گذشته ولی هنوز خونه نیومده
تق تق (صدای در)
اروم درو باز کردم و با قیافه و بدن خونی دازای مواجه شدم
دازای:س-سلام چیبی
چویا:دا-دازای چرا تو....
که یهو دازای افتاد توی بغلم
*از زبان نویسنده*
پسر مو نارنجی چندین بار راهرو ی بیمارستان رو با قدم هاش متر کرده بود
نگرانی امانش را بریده بود
دکترای اتاق عمل بیرون اومد و به چویا اطمینان داد که حال دازای خوبه
*از زبان چویا*
به اتاقش رفتم بیدار بود و داشت از پنجره به تاریکی شب نگاه می کرد
اروم سمتش رفتم و بغلش کردم
کم کم شروع به گریه کردن کردم اونم بغلم کرد
چویا:چ-چرا اینجوری شدی...چ-چی شدی
دازای:هیش اروم باش چویا چیزی نشده
دازای سرش و به سینم تکیه دادو منم سرش رو نوازش کردم
که یه لحظه اون بوی لعنتی رو حس کردم
مطمئنم بوی خودش بود
چویا:دازای تو اونی که بهت شلیک کرد و دیدی
*از زبان دازای*
چویا:دازای تو اونی که بهت شلیک کرد و دیدی
نباید به چویا بگم ولی اون مرد و دیدم چشمای بنفش براق فراموشم نمیشه
دازای: نه ندیدم
- ۳.۹k
- ۰۶ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط